component ●●●●●
Oxford 5000 vocabulary |B2|ACADEMIC vocabularyWRITING vocabulary1100 vocabularycom‧po‧nent /kəmˈpəʊnənt $ -ˈpoʊ-/ noun [countable]
component adjective [only before noun]
عنصر، جزء، یکی از اجزای تشکیل دهنده
جزء سازنده، قطعه، جزء ساختمانی، مولفه بردار، سازنده، جزء در شیمی، سازا، جسمهای ترکیب کننده، هم نهند، جزء (ترکیب دهنده)، قسمت، عضو، اجزاء، ترکیب کننده، ترکیب دهنده، جزء، مولفه، علوم مهندسی: عضو قسمت، کامپیوتر: جزء، الکترونیک: مولفه، معماری: جزء، شیمی: جزء سازنده، روانشناسی: جزء، زیست شناسی: مولفه، نجوم: مولفه، ورزش: مولفه، علوم هوایی: همنه، علوم نظامی: اجزای تشکیل دهنده نیروی مسلح شرکت کننده در عملیات جزء یا قطعه ای از یک وسیله کامل یکان شرکت کننده در عملیات
▼ ادامه توضیحات دیکشنری؛ پس از بنر تبلیغاتی ▼
Advanced Persian Dictionaryمهندسی صنایع: اجزای، سازه
مهندسی صنایع: نت: اجزای
تولید: جزی سازنده - عنصر - قطعه
الکترونیک: مولفه، جزی،
کامپیوتر: جزی سازنده، مولفه،
زیست شناسی: مولفه، جزی سازنده،
شیمی: جزی سازنده، مولفه،
تربیت بدنی: مولفه،
نجوم: عنصر، قطعه، جزی ساختمانی، عضو قسمت،
علوم مهندسی: جزی، همنه،
هواپیمایی: مولفه بردار، سازنده، جزی در شیمی، سازا، جسمهای ترکیب کننده، همنهند، جزی،
ترکیب دهنده، : معماری: قسمت، عضو، اجزای تشکیل دهنده نیروی مسلح شرکت کننده در عملیات جزی یا قطعه ای از یک وسیله کامل یکان شرکت کننده در عملیات،
علوم نظامی: مولفه، جزی،
روانشناسی: مولفه،
الکترونیک: اجزای، ترکیب کننده، ترکیب دهنده، جزی، مولفهمولفه، جزی،
کامپیوتر: جزی سازنده، مولفه،
زیست شناسی: مولفه، جزی سازنده،
شیمی: جزی سازنده، مولفه،
تربیت بدنی: مولفه،
نجوم: عنصر، قطعه، جزی ساختمانی، عضو قسمت،
علوم مهندسی: جزی، همنه،
هواپیمایی: مولفه بردار، سازنده، جزی در شیمی، سازا، جسمهای ترکیب کننده، همنهند، جزی،
ترکیب دهنده، : معماری: قسمت، عضو، اجزای تشکیل دهنده نیروی مسلح شرکت کننده در عملیات جزی یا قطعه ای از یک وسیله کامل یکان شرکت کننده در عملیات،
علوم نظامی: مولفه، جزی،
روانشناسی: مولفه،
الکترونیک: اجزای، ترکیب کننده، ترکیب دهنده، جزی، مولفه
کامپیوتر: جز-مولفه
کامپیوتر: جزی
[TahlilGaran] Persian Dictionary ▲
Synonyms & Related Wordscomponent[noun]Synonyms:- part, constituent, element, ingredient, item, piece, unit
[adjective]Synonyms:- constituent, inherent, intrinsic
Antonyms: composite, complex
Contrasted words: admixture, amalgam, blend, compound, mixture
English Thesaurus: part, bit, piece, component, section, ... [TahlilGaran] English Synonym Dictionary ▲
English DictionaryI. com‧po‧nent1 W2 AC /kəmˈpəʊnənt $ -ˈpoʊ-/
noun [countable][
Date: 1500-1600;
Language: Latin;
Origin: present participle of componere; ⇒ compound2]
one of several parts that together make up a whole machine, system etc
Synonym : constituent:
companies that make electronic components for computer productscomponent of each component of their workkey/major/important etc component Exercise is one of the key components of a healthy lifestyle. [TahlilGaran] Dictionary of Contemporary English ▲
II. component2 AC adjective [only before noun] the component parts of something are the parts that it consists of
Synonym : constituentcomponent parts/elements etc We’ve been breaking down the budget into its component parts. [TahlilGaran] Dictionary of Contemporary English ▲
Collocationscomponent noun ADJ. basic, central, core, critical, crucial, essential, fundamental, important, integral, key, main, major, necessary, principal, significant, vital | minor | common The researchers discovered a common component in all types of the organism.
standard Our software is becoming a standard component of many computer systems.
individual, separate, simple Individual components for the car can be very expensive.
chemical, genetic | electrical, electronic | aircraft, engine, etc. | course COMPONENT + NOUN failure Component failure was the cause of the accident.
manufacturer, supplier PREP. ~ in a crucial component in our success. [TahlilGaran] Collocations Dictionary ▲
Thesaurus