relay
re‧lay /ˈriːleɪ/ noun
re‧lay /riːˈleɪ $ rɪˈleɪ, ˈriːleɪ/ verb (past tense and past participle relayed) [transitive]
re‧lay /riːˈleɪ/ verb (past tense and past participle relaid) [transitive]
ایستگاه واسطه مخابراتی، ذخیره، رله کردن، دوباره پخش کردن، اعلام خبر کردن، ربط دادن، مربوط کردن، عوض کردن، بازپخش، باز پخش کردن، رله، دستگاه تقویت نیروی برق یا رادیو و تلگراف و غیره، ایستگاه تقویت، مسابقه دو امدادی، تقویت کردن، علوم مهندسی: رله، کامپیوتر: رله، الکترونیک: رله، علوم هوایی: رله، علوم نظامی: روانه کردن مجدد توپ
▼ ادامه توضیحات دیکشنری؛ پس از بنر تبلیغاتی ▼
Advanced Persian Dictionary الکترونیک: رله،
کامپیوتر: رله،
علوم مهندسی: رله،
هواپیمایی: ایستگاه واسطه مخابراتی، رله، ذخیره، امدادی، رله کردن، دوباره پخش کردن، اعلام خبر کردن، ربط دادن، مربوط کردن، عوض کردن، روانه کردن مجدد توپ،
علوم نظامی: رله،
الکترونیک: بازپخش، باز پخش کردن، رله، امدادی، دستگاه تقویت نیروی برق یا رادیو و تلگراف و غیره، ایستگاه تقویت، مسابقه دو امدادی، تقویت کردنرله،
کامپیوتر: رله،
علوم مهندسی: رله،
هواپیمایی: ایستگاه واسطه مخابراتی، رله، ذخیره، امدادی، رله کردن، دوباره پخش کردن، اعلام خبر کردن، ربط دادن، مربوط کردن، عوض کردن، روانه کردن مجدد توپ،
علوم نظامی: رله،
الکترونیک: بازپخش، باز پخش کردن، رله، امدادی، دستگاه تقویت نیروی برق یا رادیو و تلگراف و غیره، ایستگاه تقویت، مسابقه دو امدادی، تقویت کردنرله،
کامپیوتر: رله،
علوم مهندسی: رله،
هواپیمایی: ایستگاه واسطه مخابراتی، رله، ذخیره، امدادی، رله کردن، دوباره پخش کردن، اعلام خبر کردن، ربط دادن، مربوط کردن، عوض کردن، روانه کردن مجدد توپ،
علوم نظامی: رله،
الکترونیک: بازپخش، باز پخش کردن، رله، امدادی، دستگاه تقویت نیروی برق یا رادیو و تلگراف و غیره، ایستگاه تقویت، مسابقه دو امدادی، تقویت کردن
[TahlilGaran] Persian Dictionary ▲
Synonyms & Related Words relay[noun]Synonyms:- shift, relief, turn
- message, dispatch, transmission
[verb]Synonyms:- pass on, broadcast, carry, communicate, send, spread, transmit
[TahlilGaran] English Synonym Dictionary ▲
English Dictionary I. re‧lay1 /ˈriːleɪ/
noun1. in relays if people do something in relays, several small groups of them do it, one group after another, so that the activity is continuous
2. [countable] a relay race:
the 100 metres relay3. [uncountable and countable] a piece of electrical equipment that receives radio or television signals and sends them on
[TahlilGaran] Dictionary of Contemporary English ▲
II. re‧lay2 /riːˈleɪ $ rɪˈleɪ, ˈriːleɪ/
verb (
past tense and past participle relayed)
[transitive]1. to pass a message from one person or place to another
Synonym : pass onrelay something to somebody He quickly relayed this news to the other members of staff.2. if radio or television signals are relayed, they are received and sent, especially so that they can be heard on the radio or seen on television:
The broadcasts were relayed by satellite. [TahlilGaran] Dictionary of Contemporary English ▲
III. re‧lay3 /riːˈleɪ/
verb (
past tense and past participle relaid)
[transitive] to lay something on the ground again because it was not done well enough before:
The carpet will have to be relaid. [TahlilGaran] Dictionary of Contemporary English ▲
Collocations relay (
also
relay race) noun ADJ. 4 Â~ 400, etc. | medley, sprint VERB + RELAY run (in) She ran in the 4 Â~ 400 relay.
win RELAY + NOUN race | team [TahlilGaran] Collocations Dictionary ▲